شبها بر گاهواره ی من
بیدار نشست و خفتن آموختدستم بگرفت و پا به پا برد
تا شیوه ی راه رفتن آموختیک حرف و دو حرف بر زبانم
الفاظ نهاد و گفتن اموختلبخند نهاد بر لب من
بر غنچه ی گل شکفتن آموختپ
س هستی من ز هستی اوست
تا هستم و هست دارمش دوستشبها بر ماهواره تا صبح
بنشست و کلیپ دیدن آموخت
بر چهره سبوس و ماست مالید
تا شیوه ی خوشگلیدن آموختبنمود تتو دو ابروی خویش
تا رسم کمان کشیدن آموخت
هر ماه برفت نزد جراح
آیین چروک چیدن آموختدستم بگرفت و برد بازار
همواره طلا خریدن آموختبا قوم خودش همیشه پیوند
از قوم شوهر بریدن آموخت
آسوده نشست و با اس ام اس
جکهای خفن چتیدن آموخت
چون سوخت غذای ما شب و روز
از پیک مدد رسیدن آموختپای تلفن دو ساعت و نیم
گل گفتن و گل شنیدن آموختبابام چو آمد از سر کار
بیماری و قد خمیدن آموخت